با اشک می زنـم ورق اين فال خستـه را
فالـی دوا نمی شود اين سرشکستـه را
خون از تمام چشم و دلم سيل می شود
هر وقت که وا می کنم اين زخم بسته را
اين نذر عاشقی است که ريزم به هر قدم
گـلهــا به پــــای آمـــدنت دستـه دستـه را
از بس نيــامدی غـــزلم پير شد ببين!
رنگ سپيـد روی غـــزلهـا نشستـه را
بايد شبی نشست غزل عاشقانه چيد
اين واژهـای خـالی از هم گسستـه را
آقــا تـو را بـه جـــان غـزلـهـای منتظـر
منت گذار جاده ی با اشک شسته را
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 670
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0